تو افسانه ها از عشق خونده بود . به هر طرف نگاه میکرد به هر چی گوش میسپرد عشق بود و عشق بود و عشق
دلش می خواست عاشق بشه ، معشوق بشه !
تا اینکه خدا عشقو به زندگیش آورد !
خوش حال بود ، تو پوست خودش نمیگنجید !
با خودش می گفت تو یک راه بی پایان قدم می ذاره !
عازم سفرشد !
دست تو دست ، چشم تو چشم با تمام وجود کنار مرد قدم بر می داشت !
می گفتند و می خندیدند و خود را سرتا پا عشق میدیدند !
دخترک توان زیادی نداشت از سر شیطنت و بازیگوشی ، از روی بی تجربگی با روحیه ی لطیفی که داشت گهگاه با
بهانه گیری از پا مینشست !
دلش می خواست مرد کمی کنارش بشینه ، او را در آغوش بگیره و بر قلبش که به تپش افتاده بود بوسه بزنه !
یک بار .......
دو بار .......
برای بار سوم مرد را کنار خودش ندید ! به دنبالش گشت و کمی اونطرفتر دست زنی را تو دست معشوقش دید !
اینبار مرد نایستاده بود ، خسته نشده بود و گام هاش را هر چه سریعتر برمیداشت !
دخترک بر روی دو زانو نشست و با اشک هایی که رو گونه هاش جاری شده بود لبخند زنان به آن دو نگریست و
رفتنشان را نظاره کرد ! بدون اینکه حرفی بزنه و یا ممانعتی ایجاد کنه !
زیر لب حرفی را با خودش زمزمه کرد و تا ابد به آسمون چشم دوخت !
خدا به همرات باشه عشق من ! خوش حالم که همسفر خوبی به دست آوردی ! معذرت می خوام چند صباحی
مانع حرکت و رسیدن به هدفت شدم !
تو با اون برو !
در هر لحظه خوشبختیت رو تصور می کنم و از عمق وجود خوش حال میشم !
:: موضوعات مرتبط:
دست نوشته ها ,
راه عشق ,
,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17