شخصی به نزد حضرت سلیمان (ص) آمد و از آن خواست تا قالیچه اش را به وی بدهد .
حضرت دلیل خواستن قالیچه اش را پرسید :
آن شخص با ترس و دلهره جواب داد :
- چندی پیش عزرائیل را دیدم که خیلی بد به من نگاه می کرد ترسیدم نکند جان مرا بخواهد بگیرد !
حال می خواهم از این جا به شهری دور بروم تا عزرائیل دیگر مرا نبیند !!!
آن شخص نه تنها به شهری دور بلکه به یک کشور دیگر رفت .
بعد از چند روز حضرت سلیمان عزرائیل را دید و به او گفت :
چرا آن مرد را آنطور نگاه کرده بودی تا بترسد ؟!
عزرائیل در پاسخ گفت :
آخر من قرار بود جان این مرد را در کشوری دیگر بگیرم و از اینکه او را اینجا دیدم بسیار متعجب شدم !!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
تقدیر ,
,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13